انتظار...

می‌دانی… همیشه فکر می‌کنم انتظار، بیشتر از حضور کسی، معنی دارد.

-چه جالب، برای من برعکس است، الوون. انتظار خودش خسته‌کننده است، حضور تازه ارزش دارد.

خسته‌کننده؟ انتظار یعنی… صبر کردن برای چیزی که نمی‌دانیم چه زمانی می‌آید. برای من، همین مبهم بودنش جذاب است، لئو.

-من جذابیتش را نمی‌بینم، الوون. صبر برای چیزی نامعلوم فقط سنگینی‌ست.

شاید… اما سنگینی‌اش، وزنش، می‌آموزد چطور چیزی را بیشتر درک کنیم.

-یا شاید ما فقط داریم وقت تلف می‌کنیم، الوون.

نه… انتظار خودش یک درس است، لئو. تو فقط باید حواست باشد، و گوش بدهی.

لحظه‌ای سکوت می‌کنند. صدای باران آرام پشت پنجره می‌چکد.

-تو همیشه این‌طور نگاه می‌کنی، الوون، انگار همه چیز باید معنا داشته باشد.

و تو، لئو؟ تو هیچوقت معنی‌ای تو چیزی نمی‌بینی مگر وقتی حاضر است؟

-بله، الوون. چیزی که نباشد، چه فایده‌ای دارد؟

اما همین نبودن… همین انتظار… بعضی وقت‌ها پررنگ‌تر از بودن است، لئو.

-پررنگ‌تر؟ چگونه، الوون؟

وقتی چیزی را نداری، به هر لحظه‌اش دقت می‌کنی، هر جزئیاتش را می‌بینی، لئو. حضور، اغلب غفلت را می‌آورد.

-شاید حق با تو باشد، الوون… اما من نمی‌توانم صبر کنم برای چیزی که ممکن است هیچ‌وقت نیاید.

و من همیشه می‌توانم… یا حداقل تلاش می‌کنم، لئو. صبر، تمرین ذهن است.

سکوتی طولانی الوون به پنجره نگاه می‌کند و باران را دنبال می‌کند.

باران می‌بارد، و من فکر می‌کنم اگر انتظار نبود، این لحظه هرگز اینقدر مهم نمی‌شد، لئو.

-لحظه‌ها… شاید هرگز مهم نیستند، الوون، مگر وقتی می‌فهمیم از دستشان داده‌ایم.

و اگر هرگز از دستشان ندهیم، هرگز نمی‌فهمیم چقدر ارزش دارند، لئو.

تو همیشه از فقدان درس می‌گیری، الوون.

و تو، لئو؟ تو از فوران بودن؟

-بله، الوون. فوران بودن فوری است، مثل آتش، سریع و واضح. انتظار مثل دوده‌ای است که به تدریج روی تو می‌نشیند.

شاید، اما دوده هم شکل می‌دهد… رنگ می‌دهد… زندگی را عمیق‌تر می‌کند، لئو.

صدای ساعت می‌پیچد. هر دو لحظه‌ای به زمان نگاه می‌کنند.

-چقدر مانده تا آنچه انتظارش را داریم، الوون؟


نمی‌دانم… و شاید هیچ وقت ندانیم، لئو. اما همین پرسیدن… همین فکر کردن، خودش بخشی از انتظار است.


-پس انتظار، نه برای رسیدن، بلکه برای خود انتظار است، الوون؟

دقیقاً، لئو. انتظار، همان چیزی است که ما را شکل می‌دهد، حتی وقتی چیزی نمی‌آید.

-عجیب است… فکر نمی‌کردم اینقدر بتوانم درباره‌ی چیزی که ندارم، حرف بزنم، الوون.

عجیب نیست، لئو. انتظار، همیشه پنهان‌ترین چیزها را به ما نشان می‌دهد.

-پنهان‌ترین؟

همه‌ی آنچه که بدون حضورشان نمی‌بینیم… ارزش، صبر، سکوت، و شاید… خودمان را، لئو.

باران شدیدتر می‌بارد، و هر دو در سکوتی سنگین اما آرام، کنار پنجره ایستاده‌اند. هیچ‌کس نمی‌خواهد این سکوت را بشکند.
دیدگاه ها (۰)

بقول نادر ابراهیمی:تورامی خواهمبرای پنجاه سالگیشصت سالگیهفتا...

کجا رفتی خوش خنده معن تو فقط یک اسم نیستی تو یک خاطره ای یک ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط